الان که در حال نوشتن همین متن نسبتا کوتاه و ساده هستم، حالم خوب نیست: نه اینکه مشکل فیزیکی یا مریضی خاصی داشته باشم. حداقل در ظاهر اینطور نیست. اما با همه اتفاقها و جریانهایی که شکل گرفته، در پایینترین سطح انرژی، تمرکز و انگیزه هستم. مشابه این حال رو چیزی نزدیک به ۱۰ یا ۱۲ سال قبل تجربه کرده بودم. حسی از کلافگی، بیهدفی، تموم شدن وقت در زندگی یا چیزهایی مشابه. هر چی که بود، از اون حال در اومدم.
راستش تفاوت حال این روزهای خیلیهامون -اگر نگم هممون- با حال روزهایی که سالها پیش از سر گذروندم این بود که در اون دوران من از معدود آدمهایی بودم که در دور و اطرافم حال شخصی بدی رو تجربه میکردم و به دنبال چیزی فراتر از شغل و کار بودم. من اون روزها به دنبال معنا میگشتم و خب بعد از کمک دوستان و نزدیکان تونستم حداقل به چیزی که میخوام نزدیک بشم.
سالها گذشت و توی مسیر جدید با همه مشکلات و زخمهایی که وجود داشت و میخوردم، با خوشحالی و حس رضایت، مسیر رو پیش میرفتم. مسیر سخت ولی جذاب بود. اینکه به چیزهایی که حتی فکرش رو هم نمیکردم میرسیدم جذاب بود و در نوع خودش پر از پاداش. هر بار زمین میخوردم دوباره بلند میشدم. هربار که سختیای سر راه به وجود میاومد، به نحوی راه باز میکردم و رد میشدم.
چیزی که در هر بار پیش رفتن جلب توجه میکرد، – حداقل الان بیشتر از همیشه به چشم میاد- همفکری و امید گرفتن از افراد نزدیک و معتمد بود. اینکه تنها بودی ولی جمعیتی رو در کنار خودت داشتی، کمک کننده بود. اینکه میدونستی میشه به کسی یا فکری یا جایی پناه ببری، از انرژی پر بشی و دوباره دستهات رو بذاری و بلندشی، نکته مثبتی بود.
اما این روزها این اتفاق به این سادگیها رخ نمیده. هممون داریم شرایط عجیبی رو از سر میگذرونیم. دیگه نمیشه فقط به بخشهای منفی یه چیزی مثل شغل یا اجتماع یا فرهنگ یا خیلی چیزهای دیگه نگاه کرد. دیگه به راحتی نمیشه بگی دستم رو روی پاهام میذارم و بلند میشم.
حداقل برای من اینطوری بوده. چند ماه و چند روز شده که در پایینترین سطح انرژی و انگیزه و توان و عملکرد قرار دارم. اعترافش سخته ولی به نظرم باید گفت. باید ازش بگم تا شاید خالی بشم. ساده نیست گفتنش، ولی نمیتونم چند دقیقه روی موضوعی تمرکز کنم. نمیتونم روی کارم وقت بذارم و مثل همیشه با جزئیات به همه چیز نگاه کنم. انجام دادن یه کار دیگه شوق و شعفی نداره برام و پر از حسِ خالی بودنم.
حتی وسط نوشتن همین متن هم بارها و بارها بلند شدم و رفتم و آمدم و نشستم و زل زدم و خط زدم.
اما چه اشکالی داره برای چند وقت هم حالم و حالمون خوب نباشه؟ چه اشکالی داره که به جای دویدن و ندیدن، بشینیم و ببینیم؟ چه اشکالی داره بخشی از چند هفته و چند ماه رو -به غلط- بگیم که به بطالت گذروندیم؟ راستش گفتنِ «اشکالی نداره» به این سؤال در وهله اول آسون نیست، ولی اشکالی هم نداره واقعا! میشه گاهی هم ندوید، کاری نکرد، نشست و خیره به جهان بود.
عذاب وجدانِ این بیکاری و بیحس هم قاعدتا سراغم میآید اما بهتره با همین عذاب وجدان هم گاهی همنشینی کنم. شاید حتی این حس هم حرف برای گفتن داشته باشه. باید به خودم زمان بدم. به بازسازی ذهنی و جسمی و روحی. حتی ممکنه به مسیری هم در اون هستم فکر کنم. شاید باید اون رو هم عوض کنم.
باید به خودم زمان بدم و ببینم چطوری میشه از این چاهِ ویلی که توش افتادم بیرون بیام. اشکالی نداره الان حالم خوش نیست. اشکالی نداره گاهی حالمون بد باشه. اشکالی نداره گاهی حالم بد باشه.